فـهرســت خدمــــات ≡

فلسفه هنر از ديدگاه اسلام

از ديدگاه اسلام هنر بايد پيشرو باشد. به وجود آورندگان آثار هنري پيرو، آگاهانه يا ناآگاهانه وظيفه خود را در آن مي‏بينيد كه بر اساس خواسته‏هاي مردم حركت كنند و مردم را وادار مي‏نمايند كه از اثر هنري آنان لذت ببرند و كاري با اين ندارند كه بر آگاهي و شايستگي و بايستگي مردم افزوده شود ولي هنر پيشرو با يك اثر هنري كلاس درس برگزار مي‏كند و با تصفيه واقعيات جاري و استخراج حقايق ناب از ميان آنها، آثار هنري را در مسير حيات معقول قرار مي‏دهد.

دوشادوش جريان نگرش‏هاي علمي محض در واقعيات طبيعي و انسان سه نوع بينش و آگاهي لازم نيز وجود دارد كه نگرش‏هاي علمي ما را از محدوديت و ركود جلوگيري مي‏نمايد. اين سه نوع بينش عبارتند از:
1 ـ بينش نظري
2 ـ بينش فلسفي
3 ـ بينش مذهبي
بنابراين، ما با چهار نوع نگرش و بينش وارد ميدان معرفت گشته و ارتباطات خود را با جهان واقعيت‏ها تنظيم مي‏نماييم.
1 ـ نگرش‏هاي علمي محض عبارتست از: تماس مستقيم با واقعيات به وسيله حواس و دستگاه‏هايي كه با كوشش و انتخاب خودمان براي توسعه و عمق بخشيدن به ارتباطات خود با واقعيات، ساخته و مورد بهره‏برداري قرار مي‏دهيم. هر يكي از رشته‏هاي علوم به وسيله قوانين و اصول مخصوص به خود، چهره‏هايي از واقعيات را براي استفاده در حيات انسان‏ها نشان مي‏دهند و راه ارتباط و تصرف در واقعيات را پيش پاي ما مي‏گسترانند. البته پيرامون تعريف مسئله علمي و شرايط آن، مباحث متعددي وجود دارد كه در اينجا مورد بررسي ما نيستند.
2 ـ بينش‏هاي نظري: هر يك از رشته‏هاي علوم روشنايي‏ها دارد و تاريكي‏ها و نيمه روشنايي‏ها. آن قسمت از مسائل علمي كه در حال نيمه روشنايي است، مسائل نظري علوم را تشكيل مي‏دهند، مانند اينكه آيا الكترون‏ها موجند يا جرم؟ اين مسئله در فيزيك امروز به حالت نظري وجود دارد، يعني نه موج محض بودن الكترون‏ها صد در صد روشن شده است و نه جرم محض بودن آنها، زيرا الكترون‏ها هر دو خاصيت را از خود بروز مي‏دهند.
3 ـ بينش‏هاي فلسفي: بر سه نوع مهم تقسيم مي‏شوند:
قسم يكم: عبارتست از مقداري آگاهي‏هاي كلي درباره محصولات و نتايج و مبادي اوّليه علم. در حقيقت بينش‏هاي نظري در ميان نگرش‏هاي علمي و اين قسم مسائل فلسفي قرار گرفته‏اند. براي پيشبرد و توسعه بينش‏هاي فطري از اين آگاهي فلسفي مي‏توان استمداد كرد و بهره‏برداري نمود. چنانكه بينش‏هاي نظري، مي‏توانند براي روشن ساختن قسمت تاريك مسائل علمي كمك نموده، تكليف آن را روشن بسازند.
قسم دوم: آن مسائل است كه از ارتباط ذهن آدمي با هستي بوجود مي‏آيند، خواه به عنوان مباني كلي علوم و يا نتايج مسائل علمي منظور بوده باشند و خواه رابطه‏اي با آنها نداشته باشند.
قسم سوم: عبارتست از مسائل ارزشي والا كه اصول اساسي “بايد”ها و “شايد”هاي انسان و واقعيت كل هستي را تشكيل مي‏دهند.
4 ـ بينش مذهبي: عبارتست از شناخت و پذيرش واقعيات و عمل مطابق آن شناخت و پذيرش با در نظر داشتن اينكه آن شناخت و پذيرش و عمل جنبه تكليفي در مسير هدف اعلاي حيات دارد. هدف اعلاي حيات عبارتست از “آرمان‏هاي زندگي گذران را با اصول “حيات معقول” اشباع نمودن و شخصيت انساني را در تكاپو به سوي ابديت كه به فعليت رساننده همه ابعاد روحي در جاذبه پيشگاه الهي است به ثمر رسانيدن” هدف اعلاي حيات، زندگي انسان را با اين خصوصيت مشخص مي‏سازد: “تكاپوئي است آگاهانه، هر يك از مراحل زندگي كه در اين تكاپو سپري مي‏شود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را مي‏افزايد و شخصيت انساني رهبر اين تكاپو است ـ آن شخصيت كه لطف ازلي سرچشمه آن است، گرديدن در بي‏نهايت گذرگاهش، ورود در جاذبه پيشگاه ربوبي كمال مطلوبش.”
اگر درست دقت شود خواهيم ديد كه اين بينش مذهبي همه نگرش‏هاي علمي و نظري و فلسفي را كه تكاپو در مسير “حيات معقول تكاملي” هستند، معنايي معقول مي‏بخشد و همه آنها را نوعي از عبادت مي‏داند كه در تعريف هدف اعلاي حيات، تكاپو براي ابديت ناميده شده و از آيه قرآني “و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون” “جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا عبادت كنند.” استفاده شده است.
به عبارت ديگر بينش مذهبي عامل ارتباط معقول و مشهود ميان نگرش‏هاي علمي و بينش‏هاي نظري و بينش‏هاي فلسفي با جان هدفجوي آدمي است، جز بينش مذهبي هيچ يك از نگرش‏ها و بينش‏ها توانايي بلند كردن انسان را از دامان دايه طبيعت ندارد.
با هر چه بنگريم جز اين نيست كه وسايل درك را از طبيعت گرفته و آن را مانند نورافكن به چهره‏هاي گوناگون طبيعت روشن نموده‏ايم. در صورتيكه دين با اين تعريف كاملاً سازنده كه ذيلاً مي‏آوريم، آگاهي از جان را متن خود قرار مي‏دهد و جان كه پل طبيعت و ماوراي طبيعت است همه نگرش‏ها و بينش‏ها را در راه هدف اعلاي حيات استخدام مي‏نمايد.
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك
بينش‏هاي مذهبي در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهره‏برداري از نبوغ‏هاي هنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه آفريننده نبوغ‏هاي هنري و واقعيت‏ها است.
هنر نيز كه يكي از نمودها و جلوه‏هاي بسيار شگفت‏انگيز و سازنده حيات بشري است، قابل بررسي از ديدگاه نگرش‏ها و بينش‏هاي چهارگانه مي‏باشد:
1 ـ نگرش علمي محض كه عبارتست از بررسي‏هاي عيني نمود هنري از ديدگاه تحليلي و تركيبي و محتواي مستقيم و غيرمستقيم آن.
2 ـ بينش‏هاي نظري كه عبارتست از بررسي‏هاي مربوط به تعيين دخالت احساس شخصي هنرمند در اثر هنري در برابر دخالت واقعياتي كه ميدان كار هنرمند و نبوغ اوست.
3 ـ بينش‏هاي فلسفي عبارتست از يك عده مسائل كلي كه در عوامل زيربنايي و نتايج و شناخت هويت خود هنر و نبوغ بوجود آورنده آن، مطرح مي‏گردند.
4 ـ بينش‏هاي مذهبي در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهره‏برداري از نبوغ‏هاي هنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه آفريننده نبوغ‏هاي هنري و واقعيت‏ها است، ما در اين بحث دو بينش فلسفي و مذهبي هنر را مطرح مي‏كنيم و اميدواريم اين مبحث بتواند مقدمه مفيدي براي بررسي‏هاي عالي‏تر درباره دو نوع بينش بوده باشد.
بينش فلسفي درباره هنر
اين بينش را مي‏توان در چند مسئله مطرح نمود:
مسئله يكم: به استثناي هنرمندان آگاه از هويت و عظمت‏هاي هنر، اكثريت قريب به اتفاق مردم، آثار و نمودهاي هنري را به عنوان يك پديده ثانوي مي‏نگرند كه مي‏تواند دقايق يا ساعت‏هايي آنها را به خود مشغول نمايد و حس زيباجوئي آنان را هر چند بطور ابهام‏انگيز اشباع نمايد، تا حدودي هم طرز تفكرات و آرمان‏ها و برداشت‏هاي هنرمند را از واقعيت‏هاي محيط و جامعه خود نشان بدهد.
اكثر تماشاگران نمودهاي هنري چه در مغرب زمين و چه در مشرق زمين، از تماشاي آن نمودها جز احساس شورش و تموّج حوض درون خود، بهره‏اي ديگر نمي‏برند. كاري كه اثر هنري در درون اين بينندگان انجام مي‏دهد، درست مانند اين است كه شما چوبي به دست گرفته، محتويات يك حوض پر از آب و اشياء گوناگون را كه در آن ته‏نشين شده است، به حركت و تموّج در آوريد، ناگهان يك كهنه پاره از كف حوض بالا مي‏آيد و لحظاتي روي موج حركت مي‏كند و سپس ته‏نشين مي‏شود. تخته كه در كف حوض به لجن چسبيده بود، با به هم زدن آب حوض از لجن رها مي‏شود و بالا مي‏آيد و شروع به چرخيدن مي‏كند و بدين ترتيب لجن و كهنه پاره و تخته و ديگر اشياء بي‏قيمت و باقيمت، درهم و برهم به حركت مي‏افتند. اين شورش و بهم‏خوردگي تنها مي‏تواند احساس يكنواختي زندگي را كه ملالت‏آور است، مبدل به تنوعي موقت نمايد، ولي پس از آنكه چوب را از تحريك آب حوض بازداشتيد، همان محتويات شوريده ته‏نشين مي‏شوند و بار ديگر حوض همان وضع نخستين خود را پيدا مي‏كند. اين گونه برخورد و برقرار كردن رابطه كه مردم معمولاً با نمودهاي هنري دارند، مسئله‏اي است، و علاقه خود بوجود آورنده هنرها به برخورد و ارتباط مزبور با آثار هنري آنان، مسئله ديگري است، تاكنون احساس لزوم آموزش و تربيت انساني از نمودهاي هنري براي اكثريت مردم يك تكليف و احساس ضروري تلقي نشده است. و اين به عهده رهبران و مربيان جامعه است كه با تعليم و تربيت صحيح ضوابط يك نمود هنري سازنده و طرز برداشت و بهره‏برداري و نمودهاي هنري را در مراحل مختلف و موقعيت‏هاي گوناگون مردم از نظر شرايط ذهني در مجراي آموزش قرار بدهند.
اما علاقه خود بوجود آورنده اثر هنري به شورش‏هاي دروني محض چنانكه در مثال فوق ديديم، فوق‏العاده اسف‏انگيز است، به اين معني كه بسيار جاي تأسف است كه يك هنرمند نابغه همه نبوغ و انرژي‏هاي رواني و عصبي و ساعات عمر گرانبهايش را صرف شورانيدن بي‏نتيجه درون مردم نمايد و از اين راه تنها به جلب كردن شگفتي‏هاي مردم قناعت بورزد. من نمي‏گويم تحسين و تمجيد و تشويق و قدرداني ارزشي ندارند، بلكه مي‏گويم اين يك ارزش نهايي و پاداش واقعي براي هنرمند نيست كه چند عدد “بَه بَه” و “آفرين” پاداش واقعي تحول نبوغ و حيات پرارزش جان هنرمند به يك اثر هنري بوده باشد. اگر شورش درون تماشاگران و تحير آنان در برابر يك نمود هنري مقدمه‏اي براي دگرگوني تكاملي تماشاگران و بررسي‏كنندگان نباشد، چيزي جز پديده‏هاي رواني زودگذر نيستند. ما نبايد عاشق و شيفته حيراني و شگفتي و شورش درون مردم شويم كه آنان آگاهانه يا ناخودآگاه رفع تشنگي روحي خود را در آب حياتي مي‏بينند كه از قعر و روان نوابغ و هنرمندان جاري مي‏شود.
يادت به خير مولوي
طالب حيراني خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم
در هواي آنكه گويندت زهي بسته‏اي بر گردن جانت زهي
اين به عهده رهبران و مربيان جامعه است كه با تعليم و تربيت صحيح ضوابط يك نمود هنري سازنده و طرز برداشت و بهره‏برداري و نمودهاي هنري را در مراحل مختلف و موقعيت‏هاي گوناگون مردم از نظر شرايط ذهني در مجراي آموزش قرار بدهند.
آقايان هنرمندان نابغه، شما آن آزادي غيرقابل توصيف را كه در هنگام به وجود آوردن يك اثر هنري عالي در درون خود ديده‏ايد كه فقط خود شما مي‏توانيد عظمت آنرا درك كنيد، براي پس از ظهور و بوجود آمدن آن اثر نيز كه براي مردم مطرح خواهد گشت، حفظ نمائيد. اين جمله را مي‏گويم اگر چه ممكن است براي بعضي از متفكران علمي و هنري قابل هضم و پذيرش نبوده باشد: “آن نوع آزادي كه در هنگام اكتشاف يك مجهول علمي و فعاليت نبوغ هنري در مقدمه انتقال به واقعيت تازه، در درون محقق و هنرمند شكوفان مي‏شود، از نظر عظمت و ارزش رواني اگر بالاتر از واقعيت كشف شده و اثر هنري بوجود آمده، نبوده باشد يقينا كمتر نيست. شما عاشق شگفتي و حيراني مردم نباشيد، شما خود را رودخانه‏اي فرض كنيد كه يك واقعيت مفيد مانند آب حيات از رودخانه درون شما به مزرعه معارف مردم جامعه، سرازير مي‏شود.”
مسئله دوم: انسان و اثر هنري
مي‏دانيم كه اگر با عظمت‏ترين اثر هنري را در برابر ديدگان ساير جانداران قرار بدهيم. اندك بازتاب و تأثري از خود نشان نخواهند داد، بعنوان مثال: يك تابلوي هنري كه در همه دنيا بي‏نظير باشد، اگر اين تابلو در روي مقوائي كشيده شده باشد، براي جانداري به نام موريانه غذاي خوبي خواهد بود به همان خوبي كه يك قطعه مقواي بي‏خط و نقش و يا داراي سطحي كه مركب روي آن ريخته شده باشد و يا مورچه‏اي كه بيفتد داخل مركب و سپس روي آن مقوا راه برود. موريانه همه اين مقواها را خواهد خورد. همچنين ديگر نمودهاي هنر، چنانچه به وجود آورنده همه آنها انسان است، بهره‏برداري كننده از آنها هم انسان مي‏باشد. به عبارت ديگر يك نمود هنري جايگاه تلاقي روحي بزرگ كه داراي نبوغ هنري است با ديگر ارواح انسان‏هاست كه اين تلاقي، هم بايد براي روح بزرگ هنرمند مفيد باشد و هم براي روح تماشاگر.
فايده هنر براي روح هنرمند اين است كه با علم به اينكه انسان‏هايي به اثر هنري او خواهند نگريست و رشد و كمال و يا سقوط آن انسان‏ها در خود هنرمند نيز اثر خواهد كرد، همه استعدادهاي مغزي و اعماق و سطوح روح خود را به كار مي‏اندازد، تأثر و انگيزه تحول به رشد و كمال را به آن انسان‏ها كه خود جزئي از آنان مي‏باشد، تحويل بدهد، فايده هنر براي انسان‏هاي تماشاگر در صورتي كه از اعماق روح هنرمند توصيف شده برآيد، فايده آب حيات براي حيات خواهد بود.
برگرديم به اصل مبحث، گفتيم كه هنر فقط براي انسان مطرح است يعني فعاليت‏هاي رواني و ساختمان مغزي بشري طوري تعبيه شده است كه هنري براي او مطرح است. جاي شگفتي است كه نوع انساني با اين همه عظمت‏هايي كه در بوجود آوردن آثار هنري يا در بهره‏برداري از آنها، از خود نشان مي‏دهد، پيشتازان علوم انساني كمتر به اين فكر افتاده‏اند كه درباره مختصات مغزي و رواني بشري كه به وجود آورنده و درك كننده هنر مي‏باشد، درست بينديشند و در تقويت آن مختصات از راه تعليم و تربيت‏هاي منطقي بكوشند، مولوي مي‏گويد:
تا بداني كاسمان‏هاي سَمي هست عكس مُدركات آدمي
گر نبودي عكس آن سَرو سرور پس نخواندي ايزدش دارالغرور
و مي‏گويد:
باده در جوشش گداي جوش ماست چرخ در گردش اسير هوش ماست
در ديوان شمس نيز چنين مي‏گويد:
آوازه جمالت از جان خود شنيديم چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم
اندر جمال يوسف گر دست‏ها بريدند دستي به جان ما بر بنگر چه‏ها بريديم
هر اثر هنري، نمودي از فعاليت ذهني آدمي است كه نبوغ و احساس شخصي هنرمند حذف و انتخاب در واقعيات انجام داده و با تجريد و تجسيم واقعيات عيني و مفاهيم ذهني، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهميتي كه به خود نمودها داده مي‏شود و انرژي‏هاي مادي و معنوي كه درباره خود نمودها مصرف مي‏شود، درباره اصلاح و تنظيم و به فعليت رسانيدن خود نيروها و استعدادهاي مغزي و رواني صرف نمي‏شود.
از مضمون اين ابيات و همچنين با نظر به دلايل مقتضي كه از تحليل معرفت هنري بر مي‏آيد، كاملاً روشن مي‏شود كه قطب ذهني و با كلمات معمولي‏تر، وضع مغزي و رواني آدمي است كه پديده هنر را با عظمت خاصي كه دارد، براي انسان‏ها مطرح و قابل توجه ساخته است.
هر اثر هنري، نمودي از فعاليت ذهني آدمي است كه نبوغ و احساس شخصي هنرمند حذف و انتخاب در واقعيات انجام داده و با تجريد و تجسيم واقعيات عيني و مفاهيم ذهني، آن نمود را بوجود آورده است، متأسفانه اهميتي كه به خود نمودها داده مي‏شود و انرژي‏هاي مادي و معنوي كه درباره خود نمودها مصرف مي‏شود، درباره اصلاح و تنظيم و به فعليت رسانيدن خود نيروها و استعدادهاي مغزي و رواني صرف نمي‏شود.
درست است كه تاكنون طرق منطقي و قابل محاسبه‏اي براي تشخيص و تقويت و به فعليت آوردن نبوغ‏ها بدست نيامده است، ولي ترديد نمي‏توان كرد در اينكه ما مي‏توانيم با تعليم و تربيت‏هايي ماهرانه كه نظر عميق به فعاليت‏هاي مغزي و رواني شخص دارد نه به كميت‏ها، نبوغ را در افراد كشف و آن را به فعليت برسانيم.
حال كه بشر مي‏تواند نبوغ را كه مهمترين معدن نهفته در درون است بكاود و از مواد پرارزش آنها استفاده نمايد، چرا نيروها و استعدادهايي را كه در درون عموم افراد وجود دارند، بيكار و راكد مي‏گذارد و براي قابل درك ساختن هنرها و تقويت آن نيروها مورد اهميت قرار نمي‏دهد، جاي شگفتي است كه با آنهمه پيشرفت‏هاي علمي و بروز نمودهاي هنري در فرهنگ بشري، هنوز آن اهميت كه به نمودهاي عيني علوم در تكنيك و هنر داده مي‏شود، به منبع اصلي آنها كه درون آدمي است، اهميت داده نمي‏شود. حقيقتا هنوز مفاد ابياتي كه در چند سطر پيش متذكر شديم از نظر روانشناسان به رسميت شناخته نشده است!!
آري اينست روانشناسي امروز كه به قول باروك “تن بي‏سراست”! چنانكه در گذشته “سر بي‏تن”! بوده است.
بايد منتظر آن روز شد كه با توجه علمي به نتايج عيني علوم و هنرها، توجهات عميق و گسترده‏تري به درون آدميان نيز كه منافع آن نمودهاست، بنماييم و ببينيم يعني چه كه:
آوازه جمالت از جان خود شنيديم چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم
يعني چه كه:
اي همه دريا چه خواهي كرد نم وي همه هستي چه مي‏جويي عدم!
هيچ محتاج مي گلگون نه‏اي ترك كن گلگونه تو گلگونه‏اي
اي رخ گلگونه‏ات شمس الضحي اي گداي رنگ تو گلگونه‏ها
اي مه تابان چه خواهي كرد گرد اي كه خور در پيش رويت روي زرد
تو خوشي و خوب و كان هر خوشي پس چرا خود منت باده كشي
تاج كرّمنا است بر فرق سرت طوق اعطيناك آويز برت
جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سايه‏اند و تو غرض
اي غلامت عقل و تدبيرات و هوش چون چنيني خويش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستي مفترض جوهري چون عجز دارد با عرض
آفتاب از ذره كي شد وام خواه! زهره‏اي از خمره كي شد جام خواه!
اين اصالت انسان و انسان محوري درباره زيبايي‏هاي طبيعي و هنري را نمي‏توان با آن انسان‏شناسي‏هاي سطحي‏نگر كه ما زيبايي‏ها را از جهان عيني در ذهن منعكس مي‏كنيم و از آنها لذت مي‏بريم، تفسير و توجيه نمود. اريك نيوتن توبيخي متوجه فيلسوفان نموده مي‏گويد:
“آنها همه در پي بررسي احوال ذهن آدمي‏اند و هيچكدامشان به چيزهاي زيبا نمي‏نگرند و يا به اصوات زيباگوش فرا نمي‏دهند، تا آنجا كه كتاب‏هاي ايشان به ندرت مصوّر است، اين متفكران به جاي آنكه خاصيت ذاتي (خاصيت عيني زيبايي) را مورد بررسي قرار دهند، به تجزيه و تحليل تأثير آن خاصيت بر ذهن خود مي‏پردازند، ظاهرا دليل معتبري وجود ندارد كه بر اساس آن، بتوانيم يك هيجان عاطفي را مهمتر از علت ايجاد كننده آن بشمار آوريم.”
اين توبيخ به همان مقدار كه متوجه فيلسوفان يك بعدنگر مي‏شود، به آن تحليل‏گران عيني نيز متوجه است كه ركن اصيل پديده زيبايي را نمودهاي عيني آن مي‏دانند. اگر نبودن عكس و صورت در كتب فلاسفه زيباشناس، دليل نقص كار آنهاست، درك نكردن اين حقيقت كه: “آوازه جمالت از جان و دل شنيديم” نيز دليل نقص عيني گرايان در شناخت زيبايي‏ها مي‏باشد، اگر تفسير و توجيه‏هاي ما درباره جنبه عيني و نمود هنرهاي زيبا، مانند واقعيات علمي محض كه در جهان برون ذهن تفسير و توجيه مي‏شوند كافي بود، هيچ دليلي براي مراجعه به درون و بررسي تحليلي و تركيبي در استعدادهاي كيفيت‏ناپذير درون وجود نداشت، اريك نيوتن براي پاسخ به اين مسئله كوشش مي‏كند، ولي نمي‏تواند بيش از اين اندازه پيش برود كه نمود عيني زيبايي دخالت در احساس زيبايي دارد، ولي در برابر سؤالات زير نمي‏تواند پاسخ قانع كننده‏اي بدهد. سؤالات مسلسل از اين قرار است:
“تپه‏هاي خار از گل سرخس‏هاي وحشي فراوان‏تر است و تيغه‏هاي علف از تپه‏هاي خار هم فراوان‏تر است.”
اما چگونه مي‏توان اين عقيده قطعي را توجيه كرد كه هر يك از اشياء داراي درجات مختلفي از زيبايي ديدني هستند؟ بي‏شك از اينكه بگوييم: بعضي چيزها متناسب‏تر يا خوشرنگتر و يا داراي شكلي موزون‏تر از برخي ديگرند، سودي نخواهيم برد، زيرا فورا اين مشكل پيش مي‏آيد كه ملاك‏هاي سنجش تناسب و رنگ و شكل را از كجا به دست آورده‏ايم؟ تا زماني كه نتوانيم به چنين ملاك‏هايي رجوع كنيم، كيست كه حق داشته باشد، بگويد: پاهاي خوك بيش از اندازه كوتاه است. بيش از اندازه كوتاه براي چه چيز؟ براي خود خوك، اين را كه محققا نمي‏توانيم بگوييم، زيرا اگر چنين مي‏بود ناچار در جريان تحولات حياتي، پاهاي نازك خوك، به اندازه مورد نيازش بلندتر شده بود. براي زيبايي؟ اما مگر نه اين است كه پايه‏هاي گنجه كشودار از پاهاي خوك هم كوتاه‏تر است؟ و با اين وصف كسي اعتراض نمي‏كند كه گنجه كشودار ذاتا چيزي زشت است.
البته به آساني مي‏توان گفت كه گردن اسب، خمي باوقار دارد، ليكن بايد دانست چه چيز موجب وقار داشتن خط خمدار مي‏گردد. آيا يك نوع خط خمدار مي‏تواند در نفس خود باوقار باشد و نوعي ديگر از خط خمدار فاقد آن خاصيت بماند؟ و اگر تصادفا در ضمن مشاهده دقيق دريابيم كه خم گردن اسب عينا متشابه با خم كپل خوك است، آنوقت در اين باره چه خواهيم گفت؟
البته اريك نيوتن مي‏خواهد براي اين سؤالات پاسخ صحيح پيدا كند، ولي موفقيت وي در اين باره چشمگير نيست، اگر چه تحقيقاتي شايسته انجام مي‏دهد، آنچه كه مي‏تواند از اين محقق درباره هنر مورد پذيرش باشد و تقريبا مطابق با همان نظريه است كه ما بيان مي‏كنيم، اينست كه مي‏گويد:
“زيبايي در طبيعت محصول كردار رياضي طبيعت است كه به نوبت خود محصول خاصيت وجودي هر موجودي است و حال آنكه زيبايي در هنر نتيجه عشق آدمي مبتني بر شهود يا ادراك مستقيم وي بر اصول رياضي طبيعت است.”
به شرط اينكه اين محقق كلمه عشق را با ابهام نگذارد. عشق آدمي مبتني بر شهود يا ادراك مستقيم وي بر اصول رياضي طبيعت چه معنا دارد؟ مسلما منظور انعكاس محض جهان عيني در ذهن و عمل رياضي ذهن درباره واقعيات انعكاس يافته نيست. زيرا به اضافه اينكه ذهن آدمي درباره آن واقعيات از جهان هستي كه هيچگونه زيبايي ندارند، باز عمل رياضي انجام مي‏دهند، يعني ذهن آدمي مي‏تواند از هر گونه واقعيات جهان، چهره رياضي آنها را نبيند و درك كند و با اين حال در برخي از موارد نه تنها زيبايي ندارند بلكه زشت‏نما هم هستند و در برخي ديگر احساس زيبايي مي‏نمايد. من گمان مي‏كنم اريك نيوتن همان را مي‏خواهد بگويد كه مولانا با چند بيت ساده و عميق‏تر بيان نموده است:
عشق امر كل ما رقعه‏اي او قُلزُم و ما قطره‏اي او صد دليل آورده و ما كرده استدلال‏ها
يعني آنچه كه عنصر اساسي زيبايي است، عشق آدمي بر شهود مستقيم عالم وجود است، وقتي كه اين شهود دست داد، آن وقت عقل آدمي شروع مي‏كند به بيان دلايل و توضيح چهره‏هاي عقلاني و رياضي عالم وجود.
به همين جهت است كه اسلام اصرار فراواني بر خودشناسي مي‏نمايد. در جملات نهج‏البلاغه آمده است كه:
“اِنَّ مِنْ أَعْظَمِ ما أَنْعَمَ اللّه‏ُ عَلي عَبْدٍ أَن أَعانَهُ لِنَفْسِهِ.”
“از بزرگترين نعمتهاي خداوندي بر يك بنده آنست كه او را در خودشناسي و خودسازي كمك نمايد.”
مسئله سوم:
آيا هنر براي هنر، يا هنر براي انسان؟
يا هنر براي انسان در حيات معقول؟
درباره رابطه هنر با هنرمند و جامعه دو عقيده مهم رواج دارد:
عقيده يكم مي‏گويد: هنر بدان جهت كه هنر است مطلوب است، زيرا هنر كاشف از نبوغ و روشن كننده عشق آدمي است بر شهود واقعيات آن چنانكه بايد باشند. و هيچ قانون و الگويي نبايد براي هنر كه ابرازكننده شخصيت هنرمند و نبوغ او است، وجود داشته باشد. اگر ما براي هنر حد و مرزي قائل شويم، در حقيقت فرديت فرد را از نظر امتيازي كه دارد نابود ساخته‏ايم و مي‏توان گفت: “هنر براي هنر يكي از عالي‏ترين موارد آزادي در عقيده و بيان است كه مطلوبيت و مفيد بودن آن ثابت شده است.”
عقيده دوم مي‏گويد: بدان جهت كه هنر نيز مانند ديگر محصولات فكر بشري براي تنظيم و بهره‏برداري در حيات جامعه است، لذا ضرورت دارد كه ما هر هنري را نپذيريم و نگذاريم هنرهايي كه به ضرر جامعه تمام مي‏شود، در معرض و ديدگاه مردم قرار بگيرند، يك عقيده سوم نيز مي‏توان ابراز كرد و آن اينست كه “هنر انساني براي انسان” كه ما آن را “هنر براي انسان در حيات معقول” ناميده‏ايم.
براي توضيح و اثبات منطقي بودن اين‏عقيده مي‏گوييم: ما بايد نخست به اين مسئله حياتي توجه كنيم كه اگر نبوغ هنري را به آب حيات تشبيه كنيم، مسير اين آب حيات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشت‏هايي است كه هنرمند از انسان و طبيعت به دست‏آورده است.
اگر نبوغ هنري را به آب حيات تشبيه كنيم، مسير اين آب حيات مغز پر از خاطرات و تجارب و برداشت‏هايي است كه هنرمند از انسان و طبيعت به دست‏آورده است. مسلم است كه جريان چشمه‏سار نبوغ از يك خلأ محض نيست، بلكه مسيرش همان مغز پر از محتويات پيشين است كه بطور قطع آب حيات را دگرگون خواهد كرد.
مسلم است كه جريان چشمه‏سار نبوغ از يك خلأ محض نيست، بلكه مسيرش همان مغز پر از محتويات پيشين است كه بطور قطع آب حيات را دگرگون خواهد كرد.
بعنوان مثال اگر توماس هابس يك هنرمند واقع‏گرا بود و مي‏خواست يك اثر هنري درباره انسان بوجود بياورد، بدون ترديد آن مواد و برداشت‏هاي بدبينانه و درندگي كه از طبيعت آدمي سراغ داشته است، در آن اثر نمودار مي‏گشت، آري، ما هرگز عظمت و ارزش نبوغ را منكر نيستيم و كدامين عامل پيشرفت جوامع به پايه نبوغ مي‏رسد؟ چيزي كه مي‏گوييم اينست كه: “هر موقع تعليم و تربيت بشري به آن حد رسيد كه مغز و روان انسان‏ها از هر گونه آلودگي‏ها و اصول پيش ساخته غيرمنطقي پاك گشت، و نبوغ هنري توانست از مغز صاف و داراي واقعيات منطقي عبور نمايد، هنر براي هنر بدون اندك ارشاد و اصلاح ضرورت پيدا مي‏كند.” اما همه مي‏دانيم كه تاكنون چنين وضعي را در مغزهاي نوابغ نمي‏توان تضمين كرد.
از اشعار ابوالعلاء معري، رباعيات منسوب به عمر خيام بعضي از آثار صادق هدايت از نظر هنر ادبي بسيار جالبند، اما جالب‏تر از اين آثار، جان‏هاي آدميان است كه پس از خواندن اين آثار كه شبيه به درد و آه و ناله بيمار تب‏دار است، (نه نسخه دواي آن) به اضطراب مي‏افتند و “تدريجا” به پوچي مي‏رسند، برعكس اثر هنري مولانا جلال الدين، كه تاكنون توانسته است هزاران جان آدمي را از پوچ گرايي تا جاذبه پيشگاه ربوبي پيش ببرد.
بنابراين، تا مسئله تعليم و تربيت نتواند مغزها را تصفيه نموده و آنها را با واقعيات آشنا بسازد “هنر فقط براي هنر” اگر چه باز كردن ميدان براي به فعليت رسيدن نبوغ‏ها است ولي چون به فعليت رسيدن نبوغ ممكن است از مغزهايي پر از برداشت‏ها و اصول پيش ساخته غيرمنطقي به جريان بيفتد، لذا اين عقيده بطور مطلق قابل دفاع نيست. اما عقيده دوم كه مي‏گويد: “هنر براي انسان بدان جهت كه تفسير انسان از ديدگاه سياستمداران غير از تفسير انسان از ديدگاه اخلاقيون است و از ديدگاه تقوي و معرفت‏هاي برين و مردم متعهد در زندگاني غير از ديگر ديدگاه‏ها است.” لذا هر گروهي خواهد گفت:
“هنر براي آن انسان كه من تفسير و توجيه مي‏كنم!”
آنچه كه با نظر به هدف و فلسفه زندگي انسانها از ديدگاه اسلامي بر مي‏آيد، عقيده متوسط است كه مي‏گويد:
“هنر براي انسان در حيات معقول.”
حيات معقول يك هنرمند آن نيست كه هدف او از بوجود آوردن اثر هنري فقط جلب تحير و شگفتي مردم بوده باشد، بدون اينكه حقيقتي سودمند را در جريان زندگي آنان وارد نمايد. حيات معقول يك هنرمند آن نيست كه نامش را در كتاب‏ها ثبت كنند و با ذكر نام او در سخنراني‏ها كف بزنند.
براي توضيح و اثبات اين عقيده بر مي‏گرديم بار ديگر هدف زندگي و زندگي هدفدار انسان را تعريف مي‏كنيم: “آرمان‏هاي زندگي گذران را با اصول “حيات معقول” اشباع نمودن و شخصيت انساني را در تكاپو به سوي ابديت كه به فعليت رساننده همه ابعاد روحي در جاذبه پيشگاه الهي است، به ثمر رسانيدن اما زندگي هدفدار يا “حيات معقول”: “تكاپويي است آگاهانه، هر يك از مراحل زندگي كه در اين تكاپو سپري مي‏شود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را مي‏افزايد. شخصيت انساني رهبر اين تكاپوست، آن شخصيت كه لطف ازلي سرچشمه آنست، گرديدن در بي‏نهايت گذرگاهش، و ورود در جاذبه پيشگاه ربوبي كمال مطلوبش.”
حياتي كه با هدف مزبور به جريان بيفتد، “حيات معقول” ناميده مي‏شود. معناي “هنر براي انسان در حيات معقول” اينست كه ما هنر را، چه با نظر به جامعه‏اي كه از اثر هنري برخوردار مي‏شود، يك واقعيت بسيار باارزش تلقي مي‏كنيم كه حذف آن از قاموس بشري چندان تفاوتي با حذف انسانيت انسان ندارد، ولي اين مطلب را اضافه مي‏كنيم كه حيات معقول يك هنرمند آن نيست كه هدف او از بوجود آوردن اثر هنري فقط جلب تحير و شگفتي مردم بوده باشد، بدون اينكه حقيقتي سودمند را در جريان زندگي آنان وارد نمايد. حيات معقول يك هنرمند آن نيست كه نامش را در كتاب‏ها ثبت كنند و با ذكر نام او در سخنراني‏ها كف بزنند. حيات معقول يك هنرمند مي‏داند كه:
هر كه را مردم سجودي مي‏كنند زهرها در جان او مي‏آكنند
همه ما اطلاع داريم كه ابتذال و سقوط هنر در مغرب زمين دوران ما، از آن هنگام شروع شده است كه مسئله رابطه جنسي ميان زن و مرد تا حد يك ليوان آب خوردني پايين آمد. ميلياردها بودجه و انرژي‏هاي مغزي و عمر گرانبهاي ميليون‏ها انسان به نام هنر دامن به آتش غريزه جنسي زدند، فيلم‏ها، عكس‏ها، مقاله‏ها و غير ذلك را به نام هنر به راه انداختند.
اگر يك هنرمند پيش از آنكه هنرمند باشد، از حيات معقول برخوردار بوده باشد، بارقه‏هاي ذهني خودرا پيش از آنكه كشتگاه حيات جامعه را بسوزاند، واقعيات ضروري و سودمند براي مردم را هدف قرار داده آن بارقه‏ها را در راه روشن‏ساختن آن‏واقعيات به كار مي‏برد، نه در آتش زدن به كِشتگاه حيات‏جامعه. از طرف ديگر اگر رهبران خردمند واقعا براي مردم جامعه خود، حيات معقول را مي‏خواهند مجبورند كه به وسيله تعليم و تربيت و ديگر رسانه‏ها، هنر و نتايج آن را براي مردم قابل درك بسازند، و خواسته‏هاي معقول و احساسات عالي آنان را تفسير و قابل درك و پذيرش نمايند.
آري، اگر رهبران جوامع براي جامعه خود حيات معقول مي‏خواهند، نه حيات جبري كه از ناحيه محيط و هوا و هوس و خودخواهي‏ها بر مردم تحميل مي‏شود و با تماشا به زر و زيورهاي فريباي حيات جبري، احساس رضايت نموده و راهي قهوه‏خانه پوچ‏گرايي مي‏شوند، حتما بايد در استخراج معادن نبوغ انسانها جدي‏ترين اقدامات را انجام بدهند، تا بجاي اينكه نبوغ ما به شكل كوه‏هاي آتشفشان دود از دودمان بشريت در آورند، عالي‏ترين فوائد را نصيب جوامع بشري نمايند.
اين حمايت از حيات معقول انسان‏ها است نه سانسور هنر
همه ما اطلاع داريم كه ابتذال و سقوط هنر در مغرب زمين دوران ما، از آن هنگام شروع شده است كه مسئله رابطه جنسي ميان زن و مرد تا حد يك ليوان آب خوردني پايين آمد. ميلياردها بودجه و انرژي‏هاي مغزي و عمر گرانبهاي ميليون‏ها انسان به نام هنر دامن به آتش غريزه جنسي زدند، فيلم‏ها، عكس‏ها، مقاله‏ها و غير ذلك را به نام هنر به راه انداختند. مثل اينكه كسي نبود كه بگويد كه نيرو و جريان غريزه جنسي خود به خود به قدري تند است كه احتياجي به تقويت هنرمندانه ما ندارد زيرا هر اندازه كه منبع آب مرتفع باشد جهش و فوران آب از فوّاره‏اي كه در زمين نصب شده نيرومندتر و مرتفع‏تر خواهد بود، در اين صورت تلمبه زدن براي به جريان انداختن آب از فواره مفروض چيزي جز حماقت و تخريب وضع طبيعي منبع و لوله‏ها و جريان آب نمي‏باشد.
آيا اين آثار هنري جنسي!! كه موجب اختلالات رواني و متلاشي شدن خانواده و سقوط ارزش حيات انساني گشته است، در يك حيات معقول مي‏تواند رها و آزاد بوده باشد؟! بيائيد اين قضيه را هم مورد توجه قرار بدهيم: آيا مي‏دانيد اين هنرهاي مبتذل جنسي چه كرده است؟ كاري كه كرده است، شمشير چنگيز و نرون و بناپارت و هيتلر را تيز كرده است. خواهيد گفت: اين هنرها چه ارتباطي به يكه تازان ميدان تنازع بقا دارند؟! اصلاً شما چه مجوزي براي بدگويي و غيبت از اين جلاّدان خود ساخته داريد؟!
حالا توجه فرمائيد تا ارتباطش را عرض كنم:

“وقتي كه اين هنرمندان!! سودجو و بردگان پول وارد ميدان اسافل اعضا شدند، قيد و شرط باز كردن دروازه ورود حيات را برداشتند، يعني با اين هنرمندي‏شان اثبات كردند كه دروازه ورود آدميان به حيات هيچ قيد و شرطي ندارد، و مي‏توان با اين دروازه به هر گونه بازي دست زد. بسيار خوب.”
حريف سفله در پايان مستي نينديشد ز روز تنگدستي
اما آن روز را فكر كردند كه وقتي جلادان خون آشام جوامع دست به كار شده با ادعاي وطن‏پرستي و نژادپرستي و به جهت عشق به قدرت، خواستند ده‏ها ميليون انسان را به خاك و خون بريزند، كسي قدرت دفاع از انسان را در برابر آن جلادان نخواهد داشت و حتي يك جمله هم نخواهند توانست به زبان بياورند و بگويند:
“چرا اين انسان‏ها را به خاك و خون مي‏اندازيد.”
از ديدگاه اسلامي چون اصالت با حيات معقول است و اين حيات بايد از همه جهات و با هر گونه وسايل مورد حمايت قرار بگيرد، لذا هر گونه نبوغ علمي و هنري را براي فعاليت آزاد مي‏گذارد، ولي براي قابل بهره‏برداري ساختن در اجتماع بايستي جوانب سودمند و مضر آن اثر هنري مورد بررسي كارشناسان متخصص قرار بگيرد بشرط آنكه كارشناسان به اضافه تخصص مربوط، از عدالت انساني و شناخت ابعاد متنوع حيات معقول برخوردار باشند،
زيرا آنان فورا پاسخ خواهند داد كه برويد خودتان را مسخره كنيد، مگر دروازه ورود به زندگي قانون داشت كه خروج از دروازه زندگي قانون داشته باشد؟ شما درست فكر كنيد، ما فكر كرده‏ايم و با يك منطق صحيح، كه شما به ما آموخته‏ايد، دست به كار شده‏ايم. آن منطق كه شما به ما آموخته‏ايد، اينست كه بازي با دروازه ورود به زندگي كاملاً آزاد است و رضايت نر و ماده مي‏تواند هر گونه قانون را در حيات معقول و محاسبه شده انسان‏ها منتفي بسازد.
ما در مقابل اين منطق، فقط نتيجه‏گيري نموده‏ايم و چيز تازه‏اي از خود نياورده‏ايم و آن اينست كه موجودي را كه شهوت بازيگرانه و بي‏اصل و بنياد يك انسان، از دروازه زندگي وارد به اين دنيا نمايد و نامش را انسان بگذارد، ما قدرتمندان هم با بازي قدرت همان موجودي را از دروازه خروج زندگي مرخص مي‏كنيم و نامش را مزاحم مي‏گذاريم كه شما آنرا ناتوان مي‏ناميد.
حال، درباره اين ويرانگري‏هاي هنرنما چه بايد كرد؟ از ديدگاه اسلامي چون اصالت با حيات معقول است و اين حيات بايد از همه جهات و با هر گونه وسايل مورد حمايت قرار بگيرد، لذا هر گونه نبوغ علمي و هنري را براي فعاليت آزاد مي‏گذارد، ولي براي قابل بهره‏برداري ساختن در اجتماع بايستي جوانب سودمند و مضر آن اثر هنري مورد بررسي كارشناسان متخصص قرار بگيرد بشرط آنكه كارشناسان به اضافه تخصص مربوط، از عدالت انساني و شناخت ابعاد متنوع حيات معقول برخوردار باشند، تا با تمايلات شخصي و اصول پيش ساخته بي‏اساس خود، هر اثر هنري كه نپسنديدند، محكوم و مطرود نسازند.
در دست داشتن ملاك و الگوي منطقي براي هنر حتما بايد “حيات معقول” بوده باشد كه در تعريف هدف اعلاي حيات و حيات هدفدار متذكر شديم. بار ديگر تكرار مي‏كنيم كه كارشناسان هنري حتما بايد عادل بوده و از ابعاد متنوع حيات معقول آگاهي داشته باشند و گرنه، هم نبوغ‏هاي هنر جامعه تباه خواهد گشت و هم حيات مردم به پوچي كشانيده خواهد شد. مگر نوشته‏هاي امثال هدايت و رباعيات تباه كننده‏اي كه به خيام منسوبند، از نبوغ هنري برخوردار نيستند؟ مگر وقتي كه يك شاعر در تفسير جهان طبيعت با آن عظمت و با آن چهره رياضي شگفت‏انگيز، مي‏گويد:
“پرسيدم اين ستارگان چيست؟ گفت: تف سربالايي!”
ابراز هنرمندي نمي‏كند؟ اگر جنبه هنري نداشت كه عده فراواني از مردم موقع خواندن شعرش لذت نمي‏بردند. (البته اظهار نظر من در چگونگي تنظيم حدود هنر براي حيات معقول جامعه، منطقي نيست، اين كاري است كه همه قهرمانان هنرشناس و مربيان انساني كه واقعا معناي “حيات معقول” را با همه ابعاد آن درك كرده و پذيرفته‏اند بايد در آن شركت كنند.)
من در اين بحث فقط بيماري هنر فاسد را كه به “حيات معقول” انسان‏ها سرايت مي‏كند و آن را مختل و بيمار مي‏سازد و آنان را به قهوه‏خانه نيهيليستي (پوچ‏گرايي) مي‏فرستد و براي آنكه بتوانند در آن قهوه‏خانه همه نظم و رازهاي هستي را ناديده بگيرند و به خواب عميق فرو بروند، كتاب‏هاي آلبركامو و رباعيات منسوب به خيام را براي مطالعه در مقابلش مي‏گذارند، مي‏گويم:
“اين آزادي محاسبه نشده، جهان‏بيني‏هاي واقع‏گرايانه را هم در مغرب زمين با شكست روبرو ساخته و به قول خودشان كلاس‏هاي فلسفه كمترين دانشجوها را دارد. چرا، براي اينكه خاصيت اساسي‏زندگي كردن در اين قرن، برخورداري از آزادي مطلق است بطوريكه نه تنها اجازه مي‏دهد هر كسي با مطالعه چند مقاله و كتاب سطحي وحتي با تماشاي چند فيلم با حق آزادي فيلسوف شود! و سپس با حق آزادي! آنرا بيان كند. بدين ترتيب تَفَلْسُفْ‏هاي بي‏محاسبه و بي‏اساس كه خصيصه ذاتي آنها تضاد و تناقض در برابر يكديگر مي‏باشد جوّ جوامع و ملل را پر از فلسفه‏هاي متضاد و متناقض نموده است.”
هيچ كس از جايش بلند نشد كه بگويد: آقايان مدعيان تكامل عقل بشري، چطور شده كه شما براي عرضه كردن نوعي قرص براي رفع سردرد، انواعي از آزمايشات را انجام داده و از كنترل پزشكان و متخصصان مي‏گذرانيد، ولي براي درد و دواي ارواح انسان‏ها و معرفت و تكامل آنها، بوسيله جهان‏بيني‏ها هيچ‏گونه قيد و شرطي و بررسي قائل نيستيد؟!
تا آنجا كه بعضي از شعرا چنين فرمودند:
مخبران را ز دليل امساك است گفته‏هاي همه شُبهتناك است
هيچ كس از جايش بلند نشد كه بگويد: آقايان مدعيان تكامل عقل بشري، چطور شده كه شما براي عرضه كردن نوعي قرص براي رفع سردرد، انواعي از آزمايشات را انجام داده و از كنترل پزشكان و متخصصان مي‏گذرانيد، ولي براي درد و دواي ارواح انسان‏ها و معرفت و تكامل آنها، بوسيله جهان‏بيني‏ها هيچ‏گونه قيد و شرطي و بررسي قائل نيستيد؟!
آقايان عزيز، به چه دليل شما پهلو به پهلوي حقوق اجسام انسان‏ها، حقوقي براي جان‏هاي آنان قائل نيستيد عقيده ما به آزادي عقيده و آزادي بيان و اهميت آن، كمتر از شما نيست، ولي براي ما حيات معقول انساني كه در اين دنيا بيش از يكبار زندگي نخواهد كرد عزيزتر از آن است كه قرباني مواد سوزاننده كوه آتشفشاني نوابغ شود. با نظر به مجموع مطالعات و بررسي‏هاي لازم در طبيعت بشري مسئله آزادي در برابر هر چه كه در مغز مي‏جوشد، و با نظر به موضوع حيات معقول انسان‏ها، راه حل منطقي جز اين وجود ندارد كه بايستي تعليم و تربيت‏ها اين خدمت حياتي را براي تصفيه و تزكيه مغز و روان بشر انجام بدهند كه جريان نبوغ در مغز و روان با خس و خاشاك و كثافت‏هاي ويرانگر آلوده نشود، نه اينكه جلوي فعاليت مغز و روان گرفته شود. و چون چنين كار بزرگي تقريبا امكان‏ناپذير يا خيلي دشوار است، لذا بايستي نتايج فعاليت‏هاي مغزي نوابغ را در قلمرو مربوط به انسان‏ها به وسيله كارشناسان متخصص و عادل مورد بررسي و تحقيق قرار داد، وقتي كه كاملاً اثبات شد كه ضرري به حيات معقول و رو به تكامل انسان‏ها ندارد، بطور رسمي براي جوامع مطرح شوند، مخصوصا اگر اين قانون را در نظر بگيريم كه اكثريت قريب به اتفاق مردم عظمت اثر هنري را در آن مي‏بينند كه شگفتي آنان را جلب نمايد و كاري با محتواي واقعي و پي‏آمدهاي رواني و اجتماعي آن ندارند. و متأسفانه اغلب نوابغ هنري هم با داشتن طبيعت انساني، همواره مي‏خواهند از آرمان اكثريت پيروي كنند و به عبارت مولانا مشتري زيادتري براي كالاي خود مي‏جويند. در صورتيكه اگر به اضافه نبوغ، داراي ظرفيت و احساس انسان‏سازي بوده باشند، گام به مافوق اقليت و اكثريت گذاشته و واقعيت‏ها را در قالب‏هاي گوناگون هنري براي جوامع عرضه مي‏كنند.
هنر پيرو، هنر پيشرو
پديده‏هايي كه با انسان‏ها ارتباط حياتي دارند، بر دو نوع عمده تقسيم مي‏شوند:
نوع يكم: پيرو
نوع دوم: پيشرو
نوع يكم: هنر پيرو
معناي پديده پيرو آن است كه از خواسته‏ها و تمايلات و اخلاقيات رسمي و دانسته‏هاي معمولي تبعيت مي‏نمايد، مانند حقوق پيرو كه عبارتست از آن مواد الزامي كه با نظر به آن خواسته‏ها و تمايلات … وضع مي‏شوند و اجرا مي‏گردند، و قانونگذار حق ندارد از تفكرات و آرمان‏هاي خود در تنظيم آن مواد مايه‏گذاري نمايد. بلكه آنچه را كه مردم جامعه در روابط اجتماعي خود و در چگونگي گفتار و انديشه و رفتار خود، انتخاب نموده و روي آن تكيه مي‏كنند، منبع تلقي نموده مواد حقوقي را با نظر به آنها تنظيم مي‏نمايند. اين نوع حقوق را حقوق عرف عام نيز مي‏گويند. البته مقصود از اينكه حقوق پيرو خواسته و تمايلات و اخلاقيات رسمي و دانسته‏هاي همه مردم بدون استثنا در نظر گرفته مي‏شود، بلكه مقصود آن خواسته‏هاست كه اكثريت مردم جامعه در موقعيت‏هاي گوناگون و فراز و نشيب‏هاي زندگي فردي و اجتماعي بر آنها تكيه مي‏نمايند.
در حقيقت چنين نظام حقوقي همواره در حال تدوين شدن است و هرگز بصورت قانون تدوين يافته و تمام شده تلقي نمي‏گردد.
هنرمند پيرو كه دنباله‏رو مردم است، كدامين مردم را ملاك كار خود قرار مي‏دهد؟
هم چنين است اخلاق پيرو (اگر اين تعبير صحيح باشد) و هنر پيرو كه در اين مبحث به شرح آن خواهيم پرداخت. اخلاق پيرو عبارتست از پذيرش و عمل به يك عده قضاياي كلي كه از طرز تفكرات و رفتار خواسته شده مردم انتزاع مي‏شود و توجهي به درك‏هاي عالي انسان‏هاي رشد يافته در اخلاق انساني نمي‏كند. بدين ترتيب معناي هنر پيرو عبارتست از توجيه شدن نبوغ و فعاليت‏هاي عقلاني و احساساتي مردم. هنرمند و پيرو دنباله‏رو تفكرات و آرمان‏هاي مردم جامعه است. مسائلي كه در هنر پيرو مطرح مي‏شود زياد است و ما به عنوان نمونه چند مسئله را متذكر مي‏شويم:
مسئله يكم: هنرمند پيرو كه دنباله‏رو مردم است، كدامين مردم را ملاك كار خود قرار مي‏دهد؟
اين مطلب روشن است كه مردمي كه ملاك كار هنرمند است، حد متوسط ميان انسان‏هاي رشد يافته از نظر مغزي و رواني و انسان‏هاي عامي محض مي‏باشند، زيرا انسان‏هاي رشد يافته و صاحبنظر نمي‏توانند طرز تفكرات خود را آن اندازه پايين بياورند كه با خواسته‏ها و تفكرات اكثريت مردم تطبيق نمايد، اگرچه كاملاً مي‏توانند آن خواسته‏ها و تفكرات را درك و مورد نظاره قرار بدهند. مردم عامي هم كه وضع روشني دارند و بالا بردن آنان تا حد متوسط همان دشواري را دارد كه پايين آوردن صاحب‏نظران رشد يافته تا حد متوسط. بنابراين هنرمند پيرو دنباله‏رو درك‏ها و خواسته‏هاي مردم متوسط در هنر مي‏باشد. او از شهرت و محبوبيت و ديگر امتيازات زندگي معمولي بهره‏ور مي‏گردد، ولي كاري براي انسان انجام نداده است، مگر اينكه در آثار هنري بكوشد كه با تجسيم واقعيات و با رمز و اشارات مناسب دردهاي مردم را تقليل بدهد و با عظمت‏ها و سرمايه‏ها و امكانات نهفته آنان در زير پرده عوامل محيطي و اجتماعي آشنايشان ساخته و با اين راه آنان را به دروازه “حيات معقول” نزديكشان بسازد.
مسئله دوم: هنر پيرو جريان موجود را با حذف و انتخاب شخصي به وسيله احساسات، به شكل جالب بر جامعه عرضه مي‏نمايد. و كاري با آن چه بايد يا شايسته است كه بشود، ندارد. لذا همواره در معرض ايستايي و فرسودگي قرار مي‏گيرد و پس از گذشت اندك زماني تنها از جنبه تاريخي براي آيندگان مطرح مي‏شود. مگر اينكه هنرمند اين قدرت را داشته باشد كه از دانسته‏ها و آرمان‏هاي مشترك انسان‏ها كه از دستبرد دگرگوني‏هاي زمان در امان بوده باشد، استفاده كند.
ما در اين گونه آثار هنري كه محتوايش را با گذشت آن برهه از زمان كه در آن بوجود آمده و از دست داده است، به يك اشتباه و فريبكاري مهمي دچار هستيم، و آن اينست كه اشتياق رواني انسان را به اتصال به گذشته و احساس فاصله آدمي را درباره حلقه‏هاي خزنده به گذشته را با واقعيت محتوا اشتباه مي‏كنيم، به عنوان مثال: هنگامي كه به يك قبضه شمشير ساخته شده در پانصد سال پيش مي‏نگريم و در آن خيره مي‏شويم، گمان مي‏كنيم كه اين خيرگي ما ناشي از وجود يك محتواي واقعي و مفيد براي امروز است كه در آن زندگي مي‏كنيم، در صورتي كه خيرگي ما درباره آن شمشير معلول تجسم پانصد سال گذشته در يك قطعه آهن و لذت ما معلول امكان پيوستگي ما به پانصد سال پيش از اينست كه با تماشا به يك شمشير پذيرفته مي‏شود.
مسئله سوم: هنر پيرو بدان جهت كه كاري با آرمان‏ها و هدف‏هاي اعلاي حيات ندارد، نمي‏تواند عامل خوبي براي وحدت حيات انساني بوده باشد،يك اثر هنري پيرو نمي‏تواند در خدمت احياي يك بعد از انسان براي متشكل شدن با ابعاد ديگر براي بوجود آوردن هدف‏هاي اعلاي حيات قرار بگيرد. در صورتي كه وحدت متشكل كننده همه ابعاد حيات در مكتب اسلام يك وسيله اساسي براي هدف اعلاي حيات محسوب شده است. اين حقيقتي است كه مغزهاي رشد يافته و صاحب نظر ضرورت و عظمت آن را به خوبي درك نموده‏اند. اين عبارت زير را كه از موزيل نقل مي‏كنيم مورد دقت قرار بدهيد: “نيروي زندگي يك پارچه را بايد حفظ كرد… فرهنگ تقسيم كار اجتماعي و رواني، كه اين وحدت را به پاره‏هاي بي‏شمار تقسيم مي‏كند، بزرگترين دشمن روح است.”
هنر پيرو بدان جهت كه كاري با آرمان‏ها و هدف‏هاي اعلاي حيات ندارد، نمي‏تواند عامل خوبي براي وحدت حيات انساني بوده باشد.
اولريخ درباره “مرد بي‏خصال” مي‏گويد كه “در گذشته، شخص وجداني آسوده‏تر از وجدان شخص امروز داشت” وي بدين نتيجه مي‏رسد كه مركز ثقل مسئوليت امروز در انسان نيست، در مناسبات بين اشياء است… و در جاي ديگر مي‏گويد:
“عـطش دروني تركيـب غريب تعلق خاطـر به جـزئيات و بي‏تفـاوتي نسبت بـه كل، تنهـا مانـدن بشـر در بيابان جزئيات…”
مسئله چهارم: هنر پيرو كه فقط واقعيت جاري در محيط و جامعه و محصول فكري و آرماني موجود را منعكس مي‏كند، نه اينكه به هيچ وجه مستند به انديشه نمي‏باشد، اين يك گمان بي‏اساس است، هنرمند در به وجود آوردن يك اثر هنري پيرو، شايد زمان طولاني در انديشه چگونه منعكس ساختن واقعيت‏هاي جاري و حذف و انتخاب احساساتي خويش، فرو برود، ولي بدان جهت كه هدف مطلوبش در پديده‏ها و روابط تحقق يافته منحصر است، به عبارت صحيح‏تر ميدان كار او “پديده‏ها” و “روابط تحقق يافته” مي‏باشد، در نتيجه نمي‏تواند از انديشه‏هاي پويا و والاتر براي پيش برد خود واقعيات تحقق يافته بهره‏برداري نمايد. تفاوت بسيار است ميان انديشه‏هاي توجيه شده براي كار در ميدان محدود، و آن انديشه‏ها كه وابسته به منبع دائم الجريان مغز و روان آدمي است. اين انديشه را مولانا در ديوان شمس چنين توصيف مي‏كند:
به پيش جان درآمد دل كه اندر خود مكن منزل گرانجان ديد مرجان را سبك برجست انديشه
برست او از خودانديشي چنان آمد ز بيخويشي كه از هر كس همي پرسد عجب خود هست انديشه
فلك از خوف دل كم زد دو دست خويش بر هم زد كه از من كس نرست آخر چگونه رست انديشه
چنين انديشه را هر كس نهد دامي به پيش و پس گمان دارد كه در گنجد به دام و شصت انديشه
چو هر نقشي كه مي‏جويد ز انديشه همي رويد تو مر هر نقش را مپرست خود بپرست انديشه
جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد شكافيد اين جواهر را و بيرون جست انديشه
جهان كهنه را بنگر گهي فربه گهي لاغر كه درد كهنه زان دارد كه آبست است انديشه
نوع دوم: هنر پيشرو:
منظور از هنر پيشرو آن نيست كه يك هنرمند همه معلومات و تجارب و نبوغ سازنده خود را از زمان و محيط بريده و واحدهايي را مطرح كند كه هيچ منشأ اجتماعي و عيني نداشته و به يك آينده بريده از حال حاضر و واقعيات جاري بجهد. چنين هنري با آنكه امكان‏ناپذير است، هيچ سودي براي مردم نخواهد داشت. بلكه منظور از هنر پيشرو تصفيه واقعيات جاري و استخراج حقايق ناب از ميان آنها و قرار دادن آنها در مجراي “حيات معقول” با شكل جالب و گيرنده مي‏باشد.
نبوغ سازنده در اينگونه هنر “آنچه هست” را بطور مطلق امضا نمي‏كند و آنرا مطلق طرد نمي‏نمايد و بلكه “آنچه هست” را به سود “آنچه بايد بشود” تعديل مي‏نمايد. ما اين هنر را جلوه‏گاه تعهد، و به وجود آورنده آنرا هنرمند متعهد مي‏ناميم. اين هنرمندان متعهد مي‏توانند در تصفيه اوهام و پندارها و بيرون ريختن زباله‏هايي كه در ذهن مردم بعنوان حقايق موج مي‏زنند و رسوب مي‏نمايند، رسالت بزرگي را ايفا نمايند.
اينان روشنگر مغزهاي افراد جامعه و سازندگان آرمان‏هاي حيات بخش آنان مي‏باشند، با نظر به جريان اين قانون كه “عوامل فراواني موجب طبيعت‏گرايي مردم است” و اين طبيعت گرايي بوده است كه همواره مردم را در سودجويي و خودخواهي و بي‏اعتنايي به ارزش‏هاي تكاملي را بوجود مي‏آورد و بعد ديگر آن “حيات معقول” انسان‏ها را هدف قرار مي‏دهد.
بلكه منظور از هنر پيشرو تصفيه واقعيات جاري و استخراج حقايق ناب از ميان آنها و قرار دادن آنها در مجراي “حيات معقول” با شكل جالب و گيرنده مي‏باشد.
يك اثر هنري پيرو هر اندازه هم كه نبوغ‏آميز باشد، نتيجه‏اي جز منعكس ساختن آنچه كه در جهان عيني موجود است با تمام نيك و بد، زشتي و زيبايي، صحيح و غلط، بانظم و بي‏نظم و توهمات واقعيات در شكل جالب توجه چيزي ندارد.
چنين هنرهايي كاري كه مي‏توانند انجام بدهند، مقداري منتفي ساختن ملالت يكنواخت بودن زندگي است، با مقداري ناهشياري درباره متن واقعيات كه خشونت و مقاومت در برابر نفوذ احساسات نشان مي‏دهند. در صورتي كه هدف هنر پيشرو از تماشا و درك واقعيات، هماهنگ ساختن منطق واقعيات با دريافت‏هاي كيفي و احساسات سازنده درباره آنها است كه يكي از دو عنصر اساسي روان آدمي است.
يك نكته بسيار اساسي در مقايسه هنر پيرو و هنر پيشرو اينست كه بوجود آورندگان آثار هنري پيرو، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه وظيفه خود را در آن مي‏بينند كه هر چه بيشتر مردم را وادار كنند كه از اثر هنري آنان لذت ببرند، و كاري با آن ندارند كه بر آگاهي‏ها و شايستگي‏ها و بايستگي‏ها حيات مردم بيفزايند. در حاليكه هنر پيشرو با يك اثر هنري مي‏تواند كلاس درس براي مردم جامعه عرضه كند كه در اين كلاس معلم و مربي و كتاب و محتوا يك حقيقت است كه عبارتست از همان اثر هنري. هدف‏گيري لذت در اثر هنري كه تجسيمي از فعاليت‏ها و پديده‏هاي لذت بخش مردم است، بزرگترين عامل مزاحم درك مسئوليت‏ها و تعهدها و تزكيه و پرورش رواني است كه احتياج به تحمل ناگواري و گذشت و چشيدن تلخي‏ها دارد. از مجموع اين ملاحظات به اين نتيجه مي‏رسيم كه اسلام يك مكتب “انساني” است و “حيات معقول” را هدف و ايده‏آل اعلاي زندگي مي‏داند، آنچه را كه مطرح مي‏كند:
“هنر براي انسان در حيات معقول است.”
يك نكته بسيار اساسي در مقايسه هنر پيرو و هنر پيشرو اينست كه بوجود آورندگان آثار هنري پيرو، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه وظيفه خود را در آن مي‏بينند كه هر چه بيشتر مردم را وادار كنند كه از اثر هنري آنان لذت ببرند، و كاري با آن ندارند كه بر آگاهي‏ها و شايستگي‏ها و بايستگي‏ها حيات مردم بيفزايند. در حاليكه هنر پيشرو با يك اثر هنري مي‏تواند كلاس درس براي مردم جامعه عرضه كند كه در اين كلاس معلم و مربي و كتاب و محتوا يك حقيقت است كه‏عبارتست‏از همان اثر هنري.
اين نظريه در هنر، نخست جهان هستي را كه هنرمند در آن زندگي مي‏كند، مانند يك اثر هنري پر محتوا و هدفدار تلقي مي‏نمايد كه چهره رياضي و شكل زيبا و عامل تحريك به سوي گرديدن‏هاي تكامل و جريانات بسيار منظم كه قوانين علمي را بوجود مي‏آورند، در آن انسجام يافته، به عنوان يك واقعيت غيرقابل تقليد و اشباع كننده همه ابعاد آدمي در جريان مستمر قرار گرفته است. اما چهره رياضي جهان:
“اِنْ كُلُّ مَنْ فيِ‏السَّماواتِ وَ الأرْضِ اِلاّ أتِي الرَّحْمنِ عَبداً. لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً.”(1)
“هيچ چيزي در آسمان‏ها و زمين نيست، مگر اينكه در جريان عبوديت و تسليم بر پيشگاه خداوند رحمان است و همه آنها را باآمار و شمارش دقيق حساب نموده است.”
“وَ أحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أحْصي كُلَّ شَْي‏ءٍ عَدَداً.”(2)
“و خداوند احاطه كرده است به هر چيزي كه نزد آنهاست و خداوند همه چيز را محاسبه نموده است.”
آيات مربوط به حسابگري رياضي خداوندي درباره جهان هستي در سوره‏هاي: يس، آيه 12 و النبأ، آيه 29 صريحا وارد شده‏است. و در سوره الحجر، آيه 21 چنين است:
“وَ اِنْ مِنْ شَي‏ءٍ اِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَما نُنَزّلُه اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلومٍ.”
“و هيچ چيزي نيست مگر اينكه منابع آن در نزد ماست و ما نمي‏فرستيم آنرا مگر به اندازه معلوم.”
و از آن هنگام كه حواس و ذهن انسان‏ها با اين جهان هستي كه ما جزئي از آن هستيم، تاكنون ارتباط برقرار كرده است، نظم كمّي و تأثر و تأثير همه اجزاء و روابط آن را با يكديگر دريافته است. همانطوري كه يك فيزيكدان برجسته مي‏گويد:
“وقتي كه ما يك چمدان را از زمين بر مي‏داريم، اين عمل ساده موجب مداخله توده ستاره‏هاي بي‏نهايت زياد كه در مسافات بسيار بعيد از يكديگر واقع شده‏اند مي‏گردد.”
يك متفكر شرقي هم مي‏گويد:
به هر جزئي ز كل كان نيست گردد كل اندر دم ز امكان نيست گردد
اگر يك ذرّه را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي
(شيخ محمود شبستري)
اگر هنرمندان به اضافه بعد زيباي عالم طبيعت، بعد هندسي و رياضي آنرا در نظر مي‏گرفتند و موضع‏گيري انسان را در طبيعت درك مي‏كردند، زيبايي ماه را پس از ورود انسان به ماه، از زيبايي حذف نمي‏كردند. اين خطايي است ناشي از تك بعدي فكري هنرمند در عالم طبيعت. اما بعد زيبايي جهان هستي، در آياتي از قرآن مجيد و ديگر منابع اسلامي آمده است كه ما در بخش اول از اين كتاب آورده‏ايم، از آن جمله:
“اِنّا زَيَّنَّا الْسَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ.”(3)
“آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم.”
“حَتَّي اِذا اَخَذَتِ الاَرْضُ زُخْرُفَهَا وَ ازَّيَّنَتْ.”(4)
“تا هنگامي كه زمين زيبايي خود را گرفته و آراسته شد.”
“اَفَلَمْ يَنْظُرُوا اِلَي الْسَّماءِ فَوقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها.”(5)
“آيا به آسمان در بالاي سرشان ننگريسته‏اند كه آنرا چگونه ساختيم و با زيبايي آراستيم.”
ملاحظه مي‏شود كه آيات قرآن، زيبايي را، هم در زمين و هم در آسمان‏ها مطرح نموده و دستور به نظاره در آنها را صادر كرده است. بنابراين پديده زيبايي در جهان هستي از اهميت كامل برخوردار است. مسلم است كه اگر خداوند براي انسان غريزه زيباجويي و زيبايابي را نداده بود، دستور به توجه به زيبايي نمي‏داد به راستي اگر جهان هستي از نمود زيبايي خالي بود، نيمي از دريافت‏هاي مفيد انسان‏ها معدوم مي‏گشت.
اما عامل تحريك به سوي گرديدن‏هاي تكاملي، چهره قابل خواندن جهان هستي است كه مانند كتابي گشوده در برابر چشمان انسان‏ها قرار گرفته است. اينكه اكثريت اسف‏انگيز انسان‏ها اين كتاب را نمي‏خوانند، از كتاب بودن صفحات هستي نمي‏كاهد.
به قول مولوي جلال الدين:
گرچه مقصود از كتاب آن فن بود گر تواش بالش كني هم مي‏شود
محتواي اين كتاب بزرگ، چگونگي برقرار ساختن ارتباطات منطقي و زيبايابي و تصرف در محتويات آنرا براي بدست آوردن “حيات معقول” به خوبي تعليم مي‏دهد. مثبت بودن روشنايي‏ها و منفي بودن تاريكي‏ها و پيروي همه اجزاء و روابط هستي از قانون، باز كردن ميدان براي تفكر و تعقل و تشخيص پديده‏هاي وابسته از پديـده‏هاي مستقـل، همـه و همه ايـن واقعيـات به اضـافه احساس ريشه‏دار و جدي در درون آدمي براي برخوردار شدن‏از آنها، بهترين‏عامل تحريك به سوي گرديدن‏هاي تكاملي است كه در اين جهان هستي وجود دارد.
تو درون چاه رفتستي ز كاخ چه گنه دارد جهان‏هاي فراخ؟!
مر رسن را نيست جرمي اي عنود چون تو را سوداي سربالا نبود
مولوي
با اين مختصات جدي كه در عالم هستي قابل درك همگان است و با توجه به جريان قوانين شوخي ناپذير كه در اين عالم حكم فرماست شوخي هنرمندان در اين كره خاكي كه در برابر كيهان بس بزرگ مانند يك دانه شن در بيابان بيكران است، چه معنا دارد؟! از مسائلي كه مطرح كرديم، معلوم مي‏شود: كه براي بني‏آدمي راهي جز كوشش در راه تحصيل “حيات معقول” وجود ندارد، و هنر كه يك كوشش بسيار عالي و با اهميت در قاموس بشري است، اگر گام در راهي جز تحصيل “حيات معقول” بردارد، يك كاريكاتور نارسا از مجموعه بسيار ناچيز در ميان مجموعه‏هاي بي‏نهايت جهان هستي خواهـد بود كه بـا شديدتـرين وجه به يكديـگر مربوطنـد.
اين مطلب درباره هنر به عنوان يك مقدمه براي تحقيق در فلسفه هنر از ديدگاه اسلامي مي‏باشد.

پاورقيها:
(1) سوره مريم، آيه‏هاي 93 و94.
(2) سوره الجن، آيه 28.
(3) سوره الصافات، آيه 6.
(4) سوره يونس، آيه 24.
(5) سوره ق، آيه 6.
منبع: نشريه هنر ديني ،شماره 2

پرسشتان را بنویسید

بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ساخت رزومه
دانشجو
دانش‌آموز
سفارش پروژه
کافه کتاب
جستجو
زبان انگلیسی
استخدام
chat